-
شهر قصه
دریافت کتاب6737دختر کوچکی در بزرگترین و شلوغترین شهر جهان زندگی میکرد. او عاشق گوش دادن به قصه ها بود. اما همه آنقدر مشغول بودند که فرصتی برای تعریف قصه برای او نداشتند. مادرش میگفت، "باید کارم را تمام کنم." پدرش میگفت، "حالا دارم روزنامه میخوانم." ... همه به کاری مشغول بودند. هیچ کس وقتی برای تعریف کردن قصه نداشت. ... یک روز "دیدی" به مدرسه آن دختر کوچولو آمد. دیدی معلم یا دانش آموز نبود. ... او هم با دانش آموزان دوست بود، و هم با معلمانشان... «دیدی» و دختر کوچولو، سِیلی از قصه گویی را در آنجا به راه انداختند، که همه مردم شهر را فرا گرفت...
-
باغ پدر بزرگ
دریافت کتاب1813کتاب باغچه پدربزرگ فاروک نوشتهی متیو خلیل، ماجرای پسر بچهی کوچکی به اسم امید است که هر هفته به دیدن پدربزرگ خود میرود که باغچهای کوچک در شهری شلوغ دارد.
-
زندگی یک گاو
دریافت کتاب3525 -
فرشته ها در عید چه می کنند
دریافت کتاب2822کودک و نوجوان